اوی من
برای آنان که میخواستند از دل ببینند و از دل بشنوند. نمیدانستم چه، اما همیشه به دنبالش بودم.
نقاشی کرده بودم، سرگرم خط و طراحی شده بودم، شعر گفته بودم، داستان نوشته بودم، رفته
بودم، آمده بودم، گشته بودم، گشته بودم، گشته بودم... اما باز نیافته بودم. میدانستم چیست و
نمیدانستم چیست؟ میدانستم چه میخواهم ولی نمیدانستم چطور! هربار در میانة راه به خانة
اول باز میگشتم و خسته و ناتوان، تنها به افسوس گذشته مینشستم. اما اینبار با همیشة آن
روزها فرق داشت. اینبار او با من بود و من دلگرم بودم. به سخنان از دل برآمدهاش که عجیب
بر دل مینشست نشانم داده بود که چگونه آرام باشم و حال او بود که میگفت: «این ابتدای همة
آن راه است، حالا که آرامی، همهچیز با توست، پس به همة آن برس» گفته بود: «تصمیم بگیر و
از هرچه جز اوست رها شو، تا رها شوی.» چه سخت بود واژههای آساناش که گاه روزها و
هفتهها مرا درگیر خود میکرد. باید از نو میرفتم همة آن هزار راه نرفته را که هرکدام در
میانة راه مرا بازداشته بود. تصمیم خود را گرفته بودم و میخواستم که رها شوم از هرچه که
جز اوست و قدمهایم را سست میکرد. باید خود میشدم و خدایم و همة آن راهی که انتظارم را
میکشید. همة آنچه ندیده بودم و همة آنچه نشنیده بودم و همة آنچه نخوانده بودم. و شدم. قدم
برداشته بودم و شوق رسیدن بیتابم کرده بود. هرلحظه در انتظارم بود، هرلحظه، هرلحظه،
هرلحظه، اما نه! جز هالهای از آنچه گفته بود نمیدیدم. هنوز دور بودم از آنهمه که او نزدیک
بود به آن. مگر نگفته بود رها شو و مگر نشده بودم؟ مگر دل نبریده بودم از هرکه و هرچه که
سایهای جز سایة او بر سرم انداخته بود؟ مگر نخواسته بودم که ببینم و بیندیشم و تصمیم بگیرم و
برسم؟ گیج بودم، نمیفهمیدم، دیگر حتی قادر به هیچ هم نبودم. نه قدمی به جلو و نه قدمی به
عقب! تنها میتوانستم با همة گنگیام بنشینم و ساعتها به آنچه گذشته بود، بیندیشم. ساعتها،
روزها، هفتهها... چه بود که بازم داشته بود جز آن همه؟!