شاید مرا دیگر نشناسی
![]() |
![]() |
روزگاری، پرنده ای بود با یک جفت بال زیبا و پرهای درخشان، رنگارنگ و عالی و در یک کلام، حیوانی مستقل و آماده ی پرواز، در آزادی کامل. هر کس آن را در حین پرواز می دید، خوشحال می شد.
روزی زنی چشمش به پرنده افتاد و عاشقش شد. در حالی که دهانش از شدت شگفتی بازمانده بود، با قلبی پر تپش و با چشمانی درخشان از شدت هیجان، به پرواز پرنده می نگریست. پرنده به زمین نشست و از زن دعوت کرد با هم پرواز کنند و زن پذیرفت. هر دو با هماهنگی کامل به پرواز درآمدند. زن، پرنده را تحسین می کرد، ارج می نهاد و می پرستید. ولی در عین حال، می ترسید پرنده به سراغ سایر پرندگان برود و یا بخواهد در سقفی بلندتر به پرواز درآید. زن احساس حسادت کرد. حسادت به توانایی پرنده در پرواز، ... و احساس تنهایی کرد.
اندیشید: «برایش تله می گذارم. این بار که پرنده بیاید، دیگر اجازه نمی دهم برود». پرنده هم که عاشق شده بود، روز بعد بازگشت، به دام افتاد و در قفس زندانی شد. زن هر روز به پرنده می نگریست. همه ی هیجاناتش در آن قفس بود. آن را به دوستانش نشان می داد و آنها به او می گفتند : «تو همه چیز داری!» ناگهان دگرگونی غریبی به وقوع پیوست. پرنده کاملاً در اختیار زن بود و دیگر انگیزه ای برای تصرفش وجود نداشت. بنابراین علاقه او به حیوان، به تدریج از بین رفت. پرنده نیز بدون پرواز، زندگی بیهوده ای را می گذراند و در نتیجه، به تدریج تحلیل رفت: درخشش پرهایش محو شد، به زشتی گرایید و دیگر جز موقع غذادادن و تمیز کردن قفس، کسی به او توجهی نمی کرد.
سرانجام روزی پرنده مرد. زن دچار اندوه فراوانی شد و همواره به آن حیوان می اندیشید، ولی هرگز قفس را به یاد نمی آورد. تنها روزی در خاطرش مانده بود که برای نخستین بار پرنده را خوشحال در میان ابرها و در حال پرواز دیده بود.
اگر زن اندکی دقت می کرد، به خوبی متوجه می شد آنچه او را به آن پرنده دلبسته کرد و برایش هیجان به ارمغان آورد آزادی آن حیوان و انرژی بال هایش در حال حرکت کردن بود، نه جسم ساکن اش.
بدون حضور پرنده، زندگی برای زن مفهوم و ارزشی نداشت و سرانجام، روزی مرگ زنگ خانه ی او را به صدا درآورد. از مرگ پرسید :
- چرا سراغ من آمده ای ؟! مرگ پاسخ داد :
- برای اینکه دوباره بتوانی با پرنده در آسمان ها پرواز کنی. اگر اجازه می دادی به آزادی برود و بازنگردد، هنوز هم می توانستی به تحسین و عشق ورزیدن ادامه بدهی. حالا برای پیداکردن و ملاقات با آن پرنده، به من نیاز داری!
· یک انسان می تواند آزاد باشد ولی بزرگ نباشد اما هیچ انسانی نمی تواند بزرگ باشد وآزاد نباشد.
· چیزهای بسیار بزرگ را تنها می توان از دور دید.